حاکم ِ دستهای نفرینی
فحشهای سیاه ِ بی دینی
برگهای همیشه بازنده
بدترین شکل ِ یک جهان بینی
بازهم حکم می کنی و سپس
مثل ِ پاییز برگ می چینی
واژه کِز کرده ساکت و مبهوت
لحظه آماج ِ مرگ ِ تکوینی
بغض چمباته می زند به گلو
گریه بی تکیه گاه و تسکینی
من اسیر ِ کدام نفرینم ؟
تو رسول ِ کدام آیینی ؟
این طرف شرم ِ چندش آور ِ مرگ
آنطرف برق ِ دشنه بر سینی
بایدم سر سپرد ، باید مرد
به همین سادگی که می بینی !
آبان 83
سلام
" یک عمر دور و تنها
تنها به جرم اینکه
او سر سپرده میخواست ؛ من سرسپرده بودم"
---------
به کدام سادگی؟
چرا چشمانم مدتیست سادگی نمیبینند؟
--------
خیلی قشنگ بود. مثل همیشه.
دینگ دینگ !
کامنت قبلی اصلاح می گردد:
" او سر سپرده می خواست، من دل سپرده بودم "
(از معایب ثبت بعد از تایید میباشد ! آدم در جا نمیتونه اصلاح کنه چون چیزی نمیبینه. باید بره فرداش بیاد ! )
سلام آقای کریمی
باب دمت گرم با بلاگ اسکای
خوشم اومد
خوش باشی
بای
تو هم چرا غزل تازه ای نمیباری؟
چقدر این خوب بود!